سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سوتی عجیب یک مجری در برنامه ی تلویزیونی (+عکس)
 
سوتی عجیب یک مجری در برنامه ی تلویزیونی (+عکس) www.taknaz.ir

فک کنم کت دامادیشه بنده خدا بعد ازدواج براثر فشارات روزگار(زن)لاغرترشده حال وروزش شده این





تاریخ : چهارشنبه 92/2/4 | 2:42 عصر | نویسنده : milad | نظرات ()

حوادث بی پاسخ در تاریخ

شنتی دوا، دختربچه عجیب!
شنتی دختربچه ای 4 ساله بود که در هند زندگی میکرد و مدام به پدر و مادرش میگفت که در روستای «موترا»  زندگی میکند و مادر سه کودک است و اسمش هم Ludgi است.
بعد از تکرار این داستان توسط شنتی، خانواده ی او تصمیم به برسی این موضوع میگیرند و بعد از تحقیقی متوجه میشوند که موترا نام روستایی واقعی بوده که زنی به نام Ludgi که به تازگی از دنیا رفته در آن زندگی میکرد؛ این زن همچنین سه فرزند هم داشت.

 

والدین شنتی که بسیار متعجب شده بودند او را به این روستا برده و با کمال تعجب متوجه شدند کودک 4 ساله آنها به راحتی با لهجه محلی این روستا آشنایی کامل دارد و با مردم به زبان محلی حرف میزند!!
نکته جالب اینکه شنتی 24 راز مختلف از زندگی Ludgi را گفت که همگی کاملاً صححیح بودن.

..............................................

 

حوادث بی پاسخ در تاریخ

روح فردی جکسون
تصویری که میبینید در سال 1919 گرفته شده و مربوط به کادر پروازی یک فرودگاه در دوران جنگ اول جهانی است.
نکته جالب این است که در این تصویر، روح یک فرد مُرده وجود دارد.
این روح مربوط به فردی به نام فردی جکسون است که توسط پره یک هواپیما به شکل اتفاقی 2 روز قبل از گرفتن این عکس کشته شده بود و مراسم خاک سپاریش در روزی انجام شد که این عکس گرفته شد!

 

اگر در ردیف بالا، از سمت چپ به چهره چهارمین نفر نگاه کنید یک فردی عادی میبینید، ولی اگر کمی دقت کنید، میتوانید روح فردی جکسون را در پشت وی ببینید!
این عکس به تمامی کارکنان و همکاران فردی جکسون نشان داده شد و همگی بدون کوچکترین شک تایید کردند که او همان فردی جکسونی است که 2 روز پیش از دنیا رفت!

..............................................

 

حوادث بی پاسخ در تاریخ

کشتی SS Ourang Medan
در نزدیکی های ماه فبریه 1948 بود که کشتی های اطراف اندونزی، وحشتناک ترین روزهای خود را سپری میکردند.
یکی از کشتی های منطقه پیغام زیر را دریافت کرد:
تمامی خدمه به همراه کاپیتان کشتی مرده اند، من مُردم!

 

این پیغام توسط کد مورس و از کشتی ای به نام SS Ourang Medan ارسال شده بود.
با دریافت این پیغام، چند کشتی برای برسی موضوع و کمک به محل فرستاده میشوند که با ورود خدمه نجات به کشتی، همگی با وحشتناکترین صحنه زندگی خود مواجه میشوند!
تمامی خدمه کشتی به طرض عجیبی و همگی به یک حالت مُرده بودند؛
چشم های همه آنها باز بود و دست های آنها به حالت کشیده و صورت تمامی اجساد رو به سمت خورشید قرار داشت. تمامی چهره ها از ترسیدن شدیدی آنها قبل از مرگ خبر میداد. حتی سگ کشتی هم مُرده بود!!
خدمه نجات وقتی وارد اتاق دیگ بخار کشتی شدند، از شدت سرما به لرزه افتادند.... در حالی که دماء اتاق 100درجه سانتی گراد براورد شده بود.
بعد از پایان برسی، نتیجه بر این شد که کشتی را به لنگرگاه برگردانند، به محض بستن سیم های یدک کش، مه غلیظی شروع شده و کشتی SS Ourang Medan به همراه تمامی خدمه خود منفجر شده و هیچ اثری از آن باقی نماند.

..............................................

 

حوادث بی پاسخ در تاریخ

رد پای شیطان
نیمه شب 8 و یا 9 فبریه سال 1855 بود که برف سبکی در اطاف روستای دوان شروع به بارش کرد، بعد از قطع برف، ساکنان منطقه رد پای عجیبی را مشاهده کردند.
این رد پا شبیه سُم بوده و اندازه اش نیز حدود 1.5 تا 2.5 اینچ اندازه گیری شد.
این رد پا نشان میداد که صاحب آن حدود 100 مایل راه رفته و گاها تغییر مسیر داده ولی نکته شگفت انگیز این بود که در طول مسیر، رد پا هیچگاه قطع نمیشد!

با دنبال کردن رد پاها، مردم به چندیت دیوار، رودخانه و یا گاها طویله رسیدند که همانطور که گفته شد، این رد پاها همگی به شکل مستقیم بوده و از روی همه این موانع رد شد!
این رد پای عجیب روی سقف طویله، دیوار و مکان هایی بود که وسط راه این شخص قرار داشت!

 

مردم روستای دوان، به این ردپاها لقب "رد پای شیطان" را داده اند.

یاد آورد میشوم که در 12 مارس 2009 هم در همین روستا چنین رد پایی مشاهده شد که تصویر بالا مربوط به این زمان است.

..............................................

 

حوادث بی پاسخ در تاریخ

پل مرگبار Overtoun
این پل در میلتون، اسکاتلند قرار دارد و ظاهر آن کاملا طبیعی میباشد.
این پل از زمانی که سگ ها روی آن شروع به خودکشی کردند در سراسر دنیا مشهور شد!
سگ ها به روی این پل رفته و از ارتفاع 50فوتی آن به سوی مرگ خود میپریدند.
نکته جالب و معمایی این قضیه این است که همه این سگ ها دقیقاً از یک طرف پل و تقریباً از یک نقطه میپریدند!!
البته فقط سگ ها این کار را نمیکردند، در سال 1994 هم یک مرد، فرزند خردسالش را از این پل پرتاب کرد به این بهانه که فرزندش ضد مسیح است!!! و چند سال بعد خودش را نیز میخواست پرت کند!
ساکنان محلی باور دارند این پل، پلی بین دنیای زندگان و مردگان است.

 






تاریخ : پنج شنبه 92/1/15 | 7:43 عصر | نویسنده : milad | نظرات ()

نقطه وسط خیره شوید و سرتان را جلو و عقب ببرید چرخها به حرکت در میایند !!!

http://www.radsms.com/wp-content/gallery/khataye-did/07.jpg?981610948





تاریخ : شنبه 92/1/10 | 6:55 عصر | نویسنده : milad | نظرات ()

” دل ”

اتفاقی ترین اشتباه دنیاست !

بسته میشود آنجا که نباید

کنده میشود از جایی که نباید . . .

.

.

.

به دید و بازدید عید

با در بسته قلبت روبرو شدم

طبق رسم قدیمی نوشتم

آمدم ، نبودی

رفتم که شاید بیایی . . .

.

.

.

تنها ” که باشی ؛

نه دلت دستمالی میشود

و نه خیالت انحصاری . . .

.

.

.

دلم میخواهد عاشق باشد

عقلم میخواهد عاقل باشد

این میگوید زود باش

آن میگوید دور باش

احساسم این روزها دوشیفت کار میکند

و حقوقش را از من میگیرد . . .

.

.

.

دلت آبی تر از دریا رفیقم

به کامت شادی دنیا رفیقم

الهی دائما چون گل بخندی

شب و روزت خوش و زیبا رفیقم . . .

.

.

.

 

رفتــم گفتـم از “خـــــیرش” مـی گــذرم

شنیـدم کـه زیــر لب گُفـت از “شــــــرش” خــلاص شـدم . . .

.

.

.

آرزویم این است :

“آرزویت” ساکن کوچه ی بن بست نباشد هرگز . . .

.

.

.

 

میگویند عشق خدا به همه یکسان است

ولی من میگویم مرا بیشتر از همه دوست دارد

وگرنه به همه یکی مثل تو میداد . . .

.

.

.

 

میگویند شکستنی رفع بلاست

ای دل تحمل کن شاید حکمتیست  . . .

.

.

.

از تنهایی هایم یاد گرفتم

جلوی تنها پسری که زانو می زنم، پسرم باشد.

آن هم برای بستن بند کفش هایش . . .

 

.

.

.

مثل ستاره تو قشنگی، اما تنها فرقی که داری، اون ها زیادن تو تکى!

.

.

.

گفت : احوال ات چطور است ؟

گفتم اش : عالی است

مثل حال گل !

حال گل در چنگ چنگیز مغول !

(قیصر امین پور)

.

.

.

صبحی که شروعش با توست ، خورشید دیگر اضافیست !

.

.

.

 

عشق جام شرابی است

که تا تلخی دوری را نچشی لذت عاشقی رو نمیبری . . .

.

.

.

 

تمام حرف ها پشت سرت بود

به دنبالت الفبا را قدم زدم؛ تو حرف نداشتی . . .

.

.

.

صبورانه در انتظارم بمان

هر چیز در زمان خودش رخ می دهد

باغبان حتی اگر باغش را غرق آب کند،

درختان خارج از فصل خود میوه نمی دهند . . .

.

.

.

بودن یا نبودنت مهم نیست

آنقدر دوستت دارم که به حضورت نیازی نیست

همانند خدا که هست

اما نیست

.

.

.

 

به روزها دل مبند. روزها به فصل که می رسند، رنگ عوض می کنند.

با شب بمان. شب گرچه تاریک است ولى همیشه یکرنگ است . . .

.

.

.

 

جان فدای او که یادم می کند

یاد او هر روزه شادم می کند

مهربانی های او شیرین شکر

با مرامش کیش و ماتم می کند . . .

.

.

.

 

بی خیال است خیلی بی خیال …

همان کسی که تمام خیال من است . . .

.

.

.

همیشه دلتنگی به خاطر نبودن شخصی نیست

گاه به علت حضور کسیکه در کنارت هست

که حواسش به تو نیست

.

.

.

 

عاشقت شدم

بازی ام دادی

آن هم از نوع قایم باشکش

و من چه کودکانه به بازی ادامه دادم

نمیدانستم قرار است دیگر پیدا نشوی . . .

.

.

.

 

سرنوشتم چیز دیگر را روایت می کند

بی تعارف، این دلم خیلی هوایت می کند

قلب من با هر صدا، با هر تپش، با هر سکوت

غرق در خون، یک نفس دارد دعایت می کند

.

.

.

درد دارد …

وقتی همه چیز را میدانی

و فکر میکنند نمیدانی

و غصه میخوری که میدانی

و میخندند که نمیدانی

.

.

.

 

روزگار، نبودنت را برایم دیکته می کند

و نمره ی من باز می شود . . . صفر!

هنوز نبودنت را یاد نگرفته ام.

.

.

.

 

تا دلت بخواهد بغض دارم

تا حدی که به بغض هایم خمس تعلق میگیرد . . .

.

.

.

 

غم مخور، معشوق اگر امروز و فردا می کند

شیر دوراندیش با آهو مدارا می کند . . .






تاریخ : شنبه 92/1/10 | 6:38 عصر | نویسنده : milad | نظرات ()

بعضى از دخترا هم که موقع عکس انداختن

اِنقد سرشون و کَج مى کنن آدم فِک میکنه

هدف از این عکس نشون دادن پــَسِ کــَلَشـونه

.

.

.

“زنها” تنهاییشان را گریه می کنند …و “مردها” گریه هایشان را تنهایی

.

.

.

 

روی شیشه دوغ نوشته:

دوغِ گازدارِ کربناته تزریقی گرما ندیده همگن شده با طعم نعناع و بدون چربی…

آخه لامصب دوغه یا اورانیوم ؟؟؟

.

.

.

در نظر دارم کتابی تحت عنوان آداب مهمانی رفتن منتشر کنم

خیلی نکاتی هست که باید بهشون اشاره کنم :|

لعنت به مهمانی که بی موقع بیاید :|

.

.

.

توجه کردین یادگاری های روی دیوار و صندلی کلاس های دانشگاه

اموزنده تر از حرف های استاده!!!

.

.

.

 

بقالی ( baghali ) باقالی ( baghali ) بغلی ( baghali )

تو روح اون کسی که فینگیلیش رو اختراع کرد :|

.

.

.

مهمون اومده خونمون جلوش پا شدیم

میگه بشینید توروخدا برای من پاشدید؟

په نه په همینجوری خوشحالیم، داریم موج مکزیکی میریم

.

.

.

جوک و مطالب خنده دار 92

رعد و برق 4 مرحله داره :

اول یه نور ازش میبینیم

بعد صداش میاد

بعد دزدگیر ماشینا روشن میشه

بعدشم چون صاحبش خاموشش نمیکنه ما به بهش فحش میدیم …

.

.

.

وقتی بچه بودم فک میکردم ماکارانی رو هم مثل برنج میکارن

اونجوری نگاه نکنین دیگه بچه بودم الان میدونم که درخت داره ..

.

.

.

من همیشه دلم می خواست ضرس قاطع رو تو یه جمله ای به کار ببرم.

یه بارم به کار بردم ولی همه بهم خندیدن

خب چرا حذفش نمی کنن از زبان؟مگه من مسخرم؟

 

.

.

.

 

تــا چـن سال دیــگه تعداد خواننده ها از شنونده ها بیشتر میشه

بعد تو سایت های موزیک اسم شنونده های جدید رو میذارن :|

.

.

.

به یک “کبری” جهتِ انجام پاره ای از تصمیمات نیازمندم ..! (هم اکنون)

.

.

.

دیگه اوضاع طوری شده که وقتی بهت عیدی میدن

یه جوری نگات میکنن که انگار منتظرن بقیه پولشونو پس بدی!

.

.

.

جدی ترین چهره رو اونایی دارن که تو صف دسشویی عمومی وایسادن !

.

.

.

 

به بابام میگم : چقدر عیدی میدی امسال بهم؟

میگه : چطور؟

میگم : هیچی ، میخوام روش حساب کنم.

میگه : برو خدارو شکر کن امسال با این گرونیا هنوز از خونه پرتت نکردم

.

.

.

?ه سر?ا هستن منتظرن سال تحو?ل شه

بگن ما ?ه ساله حموم نرفت?م!

?ا پارسال تا حا? نخواب?د?م!

خ?ل? با نمکن ا?ن افراد!

.

.

.

 

امروز کنار خیابون ایستاده بودم …

یه دختره با جنسیس اومد جلوم ترمز کرد و

گفت : ببخشید میخوام برم صادقیه …

منم بهش گفتم :

کار خوبی میکنی .. خیلی جای خوبیه …

برو به امید خدا …

از خنده دیگه نمیتونست حرکت کنه…

.

.

.

اونقده کیف میده به یکی بگی وایسا ازت عکس بگیرم..

بعد

ازش فیلم بگیری :) )))

عین منگلا نگا میکنه :) )))

1 بار امتحان کن!

.

.

.

متاسفانه اغلب احترامایی که واسه آدما قائلم

از جنس احترامیه که موقع رانندگی

واسه یه نیسان آبی قائلم!!!

.

.

.

مردها کلا به دو گروه اصلی تقسیم میشن :

گروه اول

گروه دوم

تنها تفاوتشونم هم در اینه که هیچ تفاوتی ندارن

زیادن تو یه گروه جا نمیشد !

.

.

.

یارو همچین می گه من تفریحی سیگار می کشم

انگار بقیه برای شکنجه و عذابشه که می کشن!

.

.

.

یا به پدربزرگ و مادربزرگ های ما اس ام اس نده

یا اگر می دی، لطف کن خودت براشون توضیح بده یعنی چی!

از بس نشستیم توضیح دادیم فکمون در رفت!






تاریخ : شنبه 92/1/10 | 6:35 عصر | نویسنده : milad | نظرات ()

http://www.taknaz.ir/ax1/ax/169.jpg

با باز شدن در ساختمان شرکت، نوشین که گوشه سالن پشت میز نشسته بود و مشغول تایپ نامه‌ای بود، از گوشه چشم نگاه مختصری به سمت در انداخت و دوباره به کار خود ادامه داد. اما ناگهان مثل جن گرفته‌ها از جا پرید و به سمت زن میانسالی که در آستانه در ایستاده بود

با آشفتگی گفت: عمه‌جان! شما اینجا چه کار می‌کنین؟


عمه‌جان که مانتوی بلند و گشاد بر تن داشت و روسری کوچکی را زیر گلویش گره زده بود، در حالی که با لبخند به سمت نوشین می‌آمد با خوشرویی گفت: خب معلومه، اومدم، محل کار برادرزاده‌ام رو ببینم!

نوشین با نگرانی نگاهی به سمت اتاق رئیس شرکت انداخت و بعد به عمه گفت: ولی شما که دیده بودین! مگه من بچه‌ام؟

عمه‌جان روی مبل راحتی که رو به روی میز کار نوشین بود، نشست و با خونسردی گفت: همچین زیاد هم بزرگ نیستی! تازه تو امانتی دست من. این چند ماهی که دانشگاه قبول شدی و از شهرستان اومدی، مثل تخم چشمم از تو مراقبـت کردم، حالا که کار پیدا کردی و بر خلاف میل من...

نوشین با گستاخی حرف عمه‌اش را قطع کرد و گفت: سرکار اومدن من با رضایت بابام بوده. بنابراین فکر نمی‌کنم که کسی حق اظهار نظر داشته باشه.

عمه‌جان نگاهی به نوشین انداخت و بعد در حالی که با دست راست، پشت دست چپش را به آرامی می‌مالید از روی خوش قلبی گفت: ولی من فکر می‌کنم تا وقتی که با من زندگی می‌کنی، مسئولیت تو به عهده منه، من هم حق دارم که در مورد سرنوشت تو نگران باشم. تازه من فکر نمی‌کنم بابات بدونه که تو می‌یای، سرکار.

و نگاه نافذ خود را به چهره برافروخته نوشین دوخت که یک شال سبز رنگ روی سرش گذاشته بود. نوشین که با شنیدن این حرف تا بنا گوش سرخ شده بود در حالی که سعی می‌کرد خشم خود را پنهان کند، با لحن نیشداری گفت: ما داریم تو یه دوره و زمونه دیگه زندگی می‌کنیم عمه خانوم! الان خیلی از مـعیارها و ملاک‌ها تغییر کردن. حتی آدم‌های فسیل شده هم اینو می‌فهمن!

عمه‌جان سری تکان داد و گفت: اما دخترجان! من فکر نمی‌کنم حتی آدم‌های فسیل شده هم منکر وقار و نجابت و شخصیت برای یه دختر جوون باشن!

نوشین می‌خواست چیزی بگوید که ناگهان در شرکت باز شد و مرد جوان خوش تیپی که کیف سامسونت در دست داشت، وارد شد. نوشین که با دیدن مرد جوان آشکارا دستپاچه شده بود، با دستپاچگی با او سلام و احوالپرسی کرد. مرد جوان در حالی که به طرف اتاق رئیس شرکت می‌رفت، پرسید: پدر هستند دیگه، نه؟

نوشین جواب داد: بله! بله! تشریف دارن.

وقتی مرد جوان وارد اتاق شد و در را پشت سرخودش بست، نوشین هیپنوتیزم شده روی صندلی خود نشست. عمه‌جان در حالی که با لبخند معنا داری نوشین را نگاه می‌کرد، به آهستگی گفت: آهان! پس ماجرا اینه!

نوشین با لحن بی‌‌اعتنایی گفت: چی اینه؟

عمه‌جان سرش را جلو آورد و با مهربانی گفت: ببین دخترجان! ازدواج خوبه! ازدواج با یه آدم پولدار خیلی خوبه! ازدواج با یه آدم پولدار باشخصیت که دیگه نورعلی نوره! اما هر کاری راهی داره. با رنگ و لعاب و قر و اطوار که آدم نمی‌تونه شریک آینده زندگیش رو پیدا کنه. می‌تونه؟

نوشین با دلخوری و لحن تندی گفت: منظورتون چیه؟

عمه‌جان با صداقت گفت: منظورم اینه که پسر آقای رئیس خیلی جوان برازنده و شایسته‌ای به نظر میاد، اما فکر نمی‌کنم از اون دست جوونایی باشه که گول ظاهر افراد رو می‌خورن و بر اساس اون تصمیم می‌گیرن.

نوشین که دوباره مثل لبو قرمز شده بود، خشم‌آلود گفت: عمه دیگه دارین شورشو در میارین. من هر کاری می‌کنم به خودم مربوطه. شما هم...

اما در همین هنگام در اتاق آقای رئیس باز شد. نوشین با عجله از جا جهید و در حالی که به در اتاق چشم دوخته بود، با لحنی که هم التماس آمیز بود و هم آمرانه به عمه‌اش گفت: برین عمه! برین! تو رو خدا! زود باشین.

عمه خانم اخمی کرد و گفت: وا! چه بی‌تربیت! مگه من طاعون دارم بچه؟!

نوشین که با نگرانی از در اتاق چشم بر نمی‌داشت، دوباره گفت: عمه! بحث نکن! برو.

عمه گفت: نکنه روت نمیشه که آقای رئیس و پسرش منو با تو ببینند ‌هان؟ به کلاس خانوم نمی‌خورم؟

و بعد رویش را به سمت دیگر برگرداند و با سماجت گفت: اصلا حالا که اینطور شد از جام تکون نمی‌خورم. دختره بی‌حیا! دو ترم درس خونده واسه من چه حرفهایی می‌زنه!

آقای رئیس و پسرش صحبت کنان از اتاق خارج شدند و چند لحظه بعد پسر جوان از پیرمرد خداحافظی کرد و به دنبال کاری رفت. آقای رئیس موقع بازگشت به اتاقش متوجه حضور عمه‌جان شد. لبخند زنان جلو آمد و مؤدبانه سلام و احوالپرسی کرد. نوشین به اجبار، عمه‌اش را به آقای رییس معرفی کرد. عمه‌جان و آقای رئیس مشغول صحبت با هم شدند و به نظر می‌رسید که از صحبت‌هایشان لذت می‌برند.

بالاخره عمه خانم خداحافظی کرد و خواست برود که ناگهان گویا چیزی یادش آمده باشد، در حالی که زیپ ساکش را باز می‌کرد، به نوشین گفت: داشت یادم می‌رفت. کوفته درست کرده بودم. گفتم برات بیارم. دلم نمی‌خواد هله هوله بیرون رو به جای ناهار بخوری. شدی یه مشت استخون!

نوشین بی‌دلیل خجالت کشید و سرخ شد. آقای رئیس با شنیدن اسم کوفته بی‌اختیار خنده کنان گفت: وای! کوفته! خانوم غفوری من سال‌هاست کوفته نخوردم.

عمه‌جان با شنــیدن این حرف با خوشحالی گفت: لطفا شما هم میــل کنین. تعداد کوفته‌ها زیاده. خوشحال میشم. باورکنین دستپختم بد نیست.

آقای رئیس با رضایت خاطر گفت: خیلی ممنون! چرا که نه! با کمال میل.

با رفتن عمه‌جان، نوشین نفس راحتی کشید. نصف بیشتر کوفته‌ها را گرم کرد و برای آقای رئیس برد. آقای رئیس با ولع کوفته‌ها را می‌خورد و به به و چه چه می‌کرد. نوشین هم قند توی دلش آب می‌شد و از این‌که عمه جانش توانسته بود دل پدر شوهر آینده‌اش را به دست بیاورد، خیلی خوشحال بود.

 

در واقع از آن روز به بعد رفتار آقای رئیس با نوشین روز به روز مهربانانه‌تر و صمیمی‌تر می‌شد. پسرش هم از آن حالت بی‌‌اعتنایی بیرون آمده بود و با گرمی و صمیمیت با نوشین برخورد می‌کرد. نوشین حتی حس می‌کرد که نـگاه پدر و پسر تغییر کرده است و در چشمانشان دوست داشتن عجیــبی موج می‌زند. دل توی دل نوشین نبود و هر شب با رویاهای شیرین به خواب می‌رفت او دلش می‌خواست وقتی وصلت سر می‌گیرد دماغ عمه جانش را به خاک بمالد و به او بفهماند که بزک دوزک او بی‌فایده نبوده است. عمه‌جان بیشتر اوقات به محل کار او می‌آمد و برایش ناهار می‌آورد. البته نوشین دیگر ناراحت نمی‌شد. چون پدر شوهر آینده‌اش و حتی پسرش ظاهرا خیلی از آن غذاها خوششان می‌آمد و این برای نوشین یک موفقیت بزرگ بود. فقط باید هر بار به نصیحت‌های عمه‌اش درباره شخصیت و وقار و متانت گوش می‌داد که برایش ارزشی نداشت و همیشه توی دلش می‌گفت: عمه خانوم! تو چی حالیته. تو اگه لالایی بلد بودی پس چرا خودت خوابت نبرد. اینجوری عزب اوقلی موندی!

تا این‌که سرانجام یک روز آقای رئیس، نوشین را به دفتر خودش فرا خواند. قلب نوشین تند می‌زد و احساسی مرموز به او می‌گفت که بالاخره روز موعود فرا رسیده است. آقای رئیس با مهربانی از هر دری صحبت می‌کرد. اما نوشین بی‌‌صبرانه منتظر بود تا حرف اصلی را از دهان او بشنود. توی دلش چهره عمه‌اش را تصور می‌کرد که با شنیدن خبر خواستگاری چه جوری می‌شود و از این تصور با بدجنسی خنده‌اش می‌گرفت. تا این‌که سرانجام آقای رئیس گفت: می‌دونی عزیزم هیچ چیزی به اندازه یه ازدواج خوب نمی‌تونه آدم رو خوشبخت کنه.

نوشین با شادی توی دلش گفت: می‌دونم! می‌دونم! حرفت رو بزن! طفره نرو.

آقای رئیس آهی کشید و گفت: بعد از فوت همسرم، من و پسرم واقعا خیلی تنهایی کشیدیم. سال‌های بدی رو پشت سر گذاشتیم.

نوشین سعی می‌کرد خودش را آرام و خونسرد نشان بدهد اما در درونش غوغا به پا بود و دلش می‌خواست به هوا بپرد. آقـــای رئیـــس ادامه داد: حضور یه زن خوب می‌تونه به زندگی ما رنگ و روی تازه‌ای بده. در واقع یه ازدواج موفق می‌تونه برای هر دو نفر ما کمک بزرگی باشه.

نوشین می‌خواست از خوشحالی غش کند. آقای رئیس کمی خودش را جلو کشید و لبخندی زد و ادامه داد: راستش ما خیلی راجع به این موضوع فکر کردیم. چطور بگم حرف امر خیره.

نوشین به زور چهره یک دختر خجالت‌زده معصوم را به خودش گرفته بود ولی در واقع از این‌که می‌دید بالاخره تیرش به هدف خورده است می‌خواست پرواز کند. آقای رئیس سرفه‌ای کرد و گفت: من چند بار عمه‌خانم شما رو اینجا ملاقات کردم. زن بسیار معـــقول ، متــین، کامل و باسوادیه. از این زن‌هــا دیگه کمتر پیدا می‌شن. هم من و هم پسرم فکر می‌کنیم که اون برای همسری من بسیار شایسته و مناسبه. البته من اصلا قصد ازدواج نداشتم ولی دیدن عمه شما...

نوشین دیگر چیزی نمی‌شنید. گویا یک دفعه یک پارچ آب یخ روی سرش خالی کرده باشند. وسط اتاق ایستاده بود و ‌هاج و واج با دهان نیمه باز به دهان آقای رئیس که باز و بسته می‌شد نگاه می‌کرد و عمه‌جان را می‌دید که مثل یک پروانه دور آقای رئیس بال بال می‌زند و در حالی که انگشت اشاره‌اش را به طرفش تکان تکان می‌دهد، می‌‌گوید: حالا دیدی حق با من بود! دیدی حق با من بود






تاریخ : یکشنبه 91/12/13 | 10:18 عصر | نویسنده : milad | نظرات ()

گفتمش همدم شبهایم کو؟ تاری از زلف سیاهش را داد


گفتمش بی تو چه می باید کرد؟ عکس رخساره ی ماهش را داد 


وقت رفتن همه را می بوسید به من از دور نگاهش را داد 


یادگاری به همه داد و به من انتظار سر راهش را داد






تاریخ : چهارشنبه 91/12/2 | 3:35 عصر | نویسنده : milad | نظرات ()

 

..........؟

مجموعه 19 عکس عاشقانه غمگین

 

 

 

 

مجموعه 19 عکس عاشقانه غمگین

 

 

 

 

 

مجموعه 19 عکس عاشقانه غمگین

 

 

 

 

مجموعه 19 عکس عاشقانه غمگین

 

 

 

 

 

مجموعه 19 عکس عاشقانه غمگین

 

 

 

 

 

مجموعه 19 عکس عاشقانه غمگین

 

 

 

 

 

 

مجموعه 19 عکس عاشقانه غمگین

 

 

 

 

 

 

مجموعه 19 عکس عاشقانه غمگین

 

 

 

مجموعه 19 عکس عاشقانه غمگین

 

 

 

 

 

 

مجموعه 19 عکس عاشقانه غمگین

مجموعه 19 عکس عاشقانه غمگین






تاریخ : چهارشنبه 91/12/2 | 3:23 عصر | نویسنده : milad | نظرات ()
داستان بیسکویت:

یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.

چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند.
او یک بسته بیسکویت نیز خرید.

او بر روی یک صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

در کنار او یک بسته بیسکویت بود و در کنارش مردی نشسته بود و داشت روزنامه می خواند.

وقتی که او نخستین بیسکویت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکویت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.

پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم ، شاید اشتباه کرده باشد.»




ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکویت برمی داشت، آن مرد هم همین کار را می کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی خواست واکنش نشان دهد.


وقتی که تنها یک بیسکویت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد:

«حالا ببینم این مرد بی ادب چه کار خواهد کرد؟»


مرد آخرین بیسکویت را نصف کرد و نصفش را خورد.


این دیگه خیلی پررویی می خواست!


او حسابی عصبانی شده بود.


در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساکش قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکویتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!



خیلی شرمنده شد!!

از خودش

بدش آمد . . .

یادش رفته بود که

بیسکویتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.



آن مرد بیسکویتهایش را با او تقسیم کرده بود ، بدون آنکه عصبانی و برآشفته شده باشد






تاریخ : سه شنبه 91/11/24 | 7:39 عصر | نویسنده : milad | نظرات ()

 باغ خوبه ، نه بی گل

چشم خوبه ، نه بی نور

دوست خوبه ، نه بی وفا

زندگی خوبه ، نه بی صفا

عشق خوبه ، نه بی معشوق

من خوبم ، نه بی تو ! 

  * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *  

آنکه ویران شده از یار مرا میفهمد / آنکه تنها شده بسیار ، مرا میفهمد

چه بگویم که چنان از تو فرو ریخته ام / که فقط ریزش آوار مرا میفهمد . . . 

  * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *  

از پاسخ من معلمان آشفتند / از دهانشان هر چه در آمد گفتند

اما به خدا هنوز من معتقدم / از جاذبه تو ، سیب ها میافتند . . . 

  * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

به نام خدائی که هستی را با مرگ ، دوستی را یک رنگ

زندگی را با رنگ ، عشق را رنگارنگ ، رنگین کمان را هفت رنگ

شاپرک را صد رنگ ، و مرا دلتنگ تو آفرید . . . 

  * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *  

هر دو چشمان تو دنیای من است ، گر نمیبینم تو را ، یادت نگهدار من است . . . 

  * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *  

ندارم لحظه ای از تو رهائی / امان از عشق و این رهائی

تمام ترس من ناگفته پیداست / مبادا بین ما افتد جدائی . . . 

  * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *  

چشمانت را ورق بزن ، شاید در گوشه ای از آن مرا به یادگار کشیده باشی . . 

  * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *  

تو را در قلب شعرم میگذارم / به نام عشق آن را مینگارم

تمام حرف من در شعر این بود / تو را تا بی نهایت دوست دارم . . . 

  * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

تنها صدای قلب تو حرمت خونه منه / کاشکی بدونی خواستنت به قیمت جون منه . . . 

  * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

در مرام ما اسیران عاشقی رسمی ندارد 

 دوستی را میپرستیم چون که پایانی ندارد . . . 

  * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

2تا صدا هست که خیلی دوستشون دارم

1.صدای تو وقتی که هستی

2.صدای اس ام اس تو وقتی که نیستی 

  * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

نه پای رفتنم اکنون ، نه بال پرواز است

از این چه سود که بر من ، در قفس باز است . . . 

  * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

از درد سخن گفتن و از درد شنیدن / با مردم بی درد ندانی که چه درد است . . . 

  * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *  

 

نمیدانم از دلتنگی عاشقترم یا از عاشقی دلتنگ تر

فقط میدانم در آغوش منی ، بی آنکه باشی

و رفتی ، بی آنکه نباشی . . . 

  * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *  

بی تو هر شب عاشقی بارانی ام / لاله پژمرده و زندانی ام

بی تو در کنج همه دلواپسی / بی تو من آغاز یک ویرانی ام . . . 

  * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *  

زبانم را نگاه خسته ات بست / زمستان با زمستان ها بپیوست

نگاهت لرزشی انداخت در دشت / دلم چون متن یک آیینه بشکست . . . 

  * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

قشنگ ترین شعرم را برای شب شعر چشمان تو گفتم ،

پس تو نیز قشنگ ترین لبخندت را برای لحظه دیدار نگه دار . . . 

  * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *  

عشق یعنی یک استخوان و یک پلاک / سال ها تنهای تنها زیر خاک . . . 

  * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

تبسم شیرین عشق گوشه ای از نگاه خداست ، تنها به نگاه او میسپارمت . . .

 

 

 

 

 

 

 






تاریخ : سه شنبه 91/11/24 | 7:38 عصر | نویسنده : milad | نظرات ()
<      1   2   3   4   5   >>   >
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • مجیک بال